گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل پنجم
با عنوان ارل آو کینگستن صاحب ملک بزرگی شد؛ از این روی، دخترش از همان کودکی لیدی خوانده شد. مادرش، لیدی مری فیلدینگ، دختر یک ارل وعموزادة رمان نویس معروف بود. هنگامی که قهرمان کنونی ما چهارساله بود، مادرش را از دست داد. پدرش او را با سایر فرزندان برای تربیت پیش مادر خود فرستاد؛ پس از مرگ مادربزرگ، آنان به ثورسبی پارک، ملک با شکوه پدر در ناتینگم شر، بازگشتند؛ گاهی نیز در خانة شهری خویش، در پیکادلی، می زیستند. پدر به مری بیش از دیگر فرزندان دلبستگی داشت؛ چنانکه وی را در سن هشت سالگی نامزد انتخاب دختر سال در باشگاه کیت کت کرد. وی در آنجا از گوشه ای می خرامید و، با شیطنت، هوش و ذکاوت خود را نشان می داد. لیدی مری به یاری بانوی آموزگارش از همان کودکی در کتابخانة پدر به مطالعه پرداخت؛ گاهی هشت ساعت از روز را در کتابخانه می گذراند و داستانهای فرانسوی و نمایشنامه های انگلیسی می خواند. اندکی فرانسه وایتالیایی آموخت و به یاری مسخ اووید با زبان لاتینی آشنا شد. ادیسن، ستیل، وکانگریو، که به خانة او رفت وآمد داشتند، وی را به مطالعه تشویق می کردند و روح مشتاق او را برمی انگیختند. از قول خود لیدی مری می دانیم که آشنایی او با آثار کلاسیک لاتینی بود که توجه ادوارد ورتلی را بدو معطوف داشت.
ادوارد ورتلی نوة ادوارد مانتگیو، نخستین ارل آو سندویچ بود؛ پدرش، سیدنی مانتگیو، از راه زناشویی با وارثی بدین نام صاحب این نام شده بود. ادوارد هنگام برخورد به مری (1708)، مردی سی ساله و با نام و نشان بود و آینده ای درخشان داشت؛ در دانشگاه تحصیل کرده بود، در بیست ویکسالگی وکیل دعاوی شد و در بیست وهفتسالگی به نمایندگی پارلمنت رسید. دانسته نیست که دوستی او با لیدی مری چگونه آغاز شد، ولی از نامه ای که مری در 28 مارس 1710 بدو نوشته است چنین بر می آید که دوستیشان به علاقه ای شدید انجامید:
بگذار بگویم (گرچه این سخن به نظرت غرور آمیز خواهد آمد) که می دانم چگونه مرد هوشمندی چون تو را خوشبخت سازم؛ ولی این خوشبختی تا اندازه ای نیز به دست خود توست. ... این نخستین و آخرین نامه ای است که به مردی می نویسم. نباید انتظار نامة دیگری را داشته باشی.
تدبیر وی به نتیجه رسید. هنگامی که لیدی مری سرخک گرفته و به بستر بیماری افتاده بود، ورتلی یادداشتی، گرمتر از آنچه که عادت و رسمش بود، برایش فرستاد: «از اینکه زیبایی تو آسیب دیده است باید بسیار خشنود باشم، زیرا این وضع از تعداد ستایشگران تو خواهد کاست.»
پاسخ وی نتیجه را نزدیک ساخت: «گمان می کنی که هرگاه با من زناشویی کنی، یک ماه دیوانه وار تو را دوست خواهم داشت و ماه بعد به دیگری دل خواهم سپرد؛ هیچ یک از اینها روی نخواهد داد. می دانم که دوست باوفایی خواهم بود و به تو احترام خواهم گذاشت، ولی نمی دانم می توانم تو را دوست داشته باشم یا نه.» این خلوص و صراحت زبان ممکن است ادوارد

را به اندیشه واداشته باشد، زیرا درماه نوامبر مری نوشت: «می گویی که هنوز تصمیم نگرفته ای؛ بگذار برایت تصمیم بگیرم و تو را از رنج نوشتن نامه رها سازم. برای همیشه با تو وداع می گویم! دیگر به من پاسخ مده!» مری باردیگر در فوریة 1711 نامه ای برایش نوشت تا بگوید: «این آخرین نامه ای است که به تو می نویسم.» ورتلی پیشروی خود را از سرگرفت، مری عقب نشست و او را به تعقیب تند خود واداشت. مخالفت خانواده و ملاحظات مالی آنان را از زناشویی باز می داشتند؛ تصمیم گرفتند با هم بگریزند، گرچه لیدی مری می دانست که در این صورت، پدرش جهیزی بدو نخواهد داد. مری به ورتلی صادقانه هشدار داد که «برای آخرین بار در این باره فکر کن که چگونه می توانی مرا به دست آوری. من با یک دست لباس خواب به نزدت خواهم آمد و نصیب تو از من همین است.» در اوت 1712 در مهمانسرایی به هم رسیدند و زناشویی کردند؛ بدین سان، نام وی به لیدی مری ورتلی مانتگیو مبدل شد.
ادوارد ورتلی چندی بعد همسرش را، به انتظار ولادت نخستین فرزند، با پولی اندک در خانه های مختلف روستایی رها کرد و خود به دنبال کار وسیاست به دارم و لندن رفت. در ماه آوریل لیدی مری در لندن به همسرش پیوست و در ماه مه، در این شهر، نخستین فرزند آنان چشم به جهان گشود. خوشبختی او کوتاه بود، زیرا دیری نگذشت که ادوارد دوباره برای شرکت در انتخابات پارلمنت همسرش را ترک گفت و شادی او را به غم تنهایی مبدل کرد؛ لیدی مری به آرزوی یک ماه عسل عاشقانه در کنار همسر بود، و ادوارد به دنبال نمایندگی دروة تازة پارلمنت. مبارزة انتخاباتی پر هزینة او به ناکامی انجامید، ولی به سمت کمیسر دون پایه منصوب شد. در نزدیکی کاخ سنت جیمز خانه ای اجاره کرد، ولیدی مری در ژانویة 1715 از این خانه به تسخیر لندن پرداخت.
ولی زندگی خویش را تابع برنامه ساخته بود. روزهای دوشنبه از دوستان پذیرایی می کرد، روزهای چهارشنبه به اپرا، و روزهای پنجشنبه به تئاتر می رفت. دیدوبازدید زیادی داشت، دوروبردربار جورج اول می گشت، و با وجود این توانست لطف و توجه شاهزاده کرولاین را به خود جلب کند. با سخنسرایان، و در آن میان با پوپ و گی، معاشرت و بحث می کرد. پوپ، که مفتون هوشمندی وی شده بود، تحقیر جنس لطیف را لحظه ای از یاد برد؛ کوششهای او را برای آموزش و پرورش دوشیزگان ستود؛ و شتابزده چند بیت در مدح او سرود:
در زیبایی یا نکته دانی،
هیچ انسانی، تاکنون،
نتوانسته است در برتری تو شک کند؛
ولی مردان اهل تمیز،
همواره، گمان می کردند که، در دانش،
تسلیم بانویی شدن دشوار است.

مکتبهای گستاخ،
با آن قوانین تیرة کپک زده،
آموزش خواندن و نوشتن را از زبان دریغ داشته اند.
هنچنانکه پاپ پرستان خواندن «کتاب مقدس» را مانع می شوند،
تا مبادا رمه،
چون شبان خود، دانا و خردمند گردد.
نخستین کسی که از میوة لذیذ درخت علم چشید،
(والبته وی ملعون و مطرود گردید)
زن بود.
و فرزانگان متفقند،
که به حکم قانون،
حق تقدم با متصرف اول است.
پس، ای بانوی زیبا،
این دعوی دیرین را، که از آن همة همجنسان توست،
از نو آغاز کن.
و بگذار که مردان،
از حوای روشن بین دوم،
معرفت برصواب و خطا را بیاموزند.
اما اگر حوای نخستین،
تنها به گناه چیدن یک سیب،
به چنان سرنوشت سختی دچار شد،
پس چه تنبیه سختی برای تو،
که همة درخت را دزدیده ای،
مقرر خواهد گشت؟
گی یک سرود شبانی به نام آرایش سرود که درآن برخی از بزرگان لندن را به نامهای ساختگی، که هویت اصیلشان را برملا می کردند، به باد هجو گرفته بود. لیدی مری نیز وارو بازی شد. به یاری گی و پوپ، دو
شعر مشابه ساخت که ابیات برندة آن با ظرافت و گزندگی اشعار آنان رقابت می کردند. او هرگز این اشعار را به چاپ نرساند. ولی نسخه های دستنوشتة آنها را در دسترس دوستان نهاد. چیره دستیش در نویسندگی، شعر، و طعنه موجب شد که به نام پوپ مؤنث معروف گردد.
در دسامبر 1715 ضربه ای بر او وارد شد که از تیرهای طعنة او شدیدتر بود. آبله، که برادرش را کشته بود، چنان به او حمله کرد که شایعة مرگ او برخاست. او جان سالم به در برد، ولی لکه های آبله صورتش را پوشانید و مژه هایش ریخت؛ از زیبایی چهره، که وی امیدوار

بود آن را وسیلة پیشرفت همسرش سازد، جز دو چشم سیاه درخشان اثری در وی نماند. با وجود این، ورتلی به مرادش رسید و در آوریل 1716 ، با عنوان سفیر فوق العادة دولت بریتانیا، به دربار ترکیة عثمانی فرستاده شد. لیدی مری بسیار خوشحال شد؛ او همیشه در عالم رؤیا مشرق زمین را سرزمین عشق وافسانه می شمرد و امیدوار بود، حتی همراه همسرش، در قسطنطنیه یا در راه با ماجراهای عشقی روبه رو شود. پوپ، که خودش نیز از خواب وخیال بیبهره نبود، در اول ژوئیه نامه ای به مری نوشت و چیزی نمانده بود که به او اظهار عشق کند:
اگر فکر می کردم که دیگر تو را نخواهم دید، مطلبی با تو درمیان می گذاشتم که در حضورت نمی توانم برزبان آورم. نمی خواهم کǠباداشتن عقیده ای نادرست دربارة من از جهان بروی؛ یعنی به قسطنطیه بروی، بی آنکه آگاه باشی که من، همچنانکه شوریده ام، از عقل بغایت برخوردارم، خانم-
و سپس نامه را، با همان ابراز فروتنی و خدمتگزاری که معمولش بود، امضا کرد.
در اول اوت ورتلی و لیدی مری با فرزند سه ساله و خیل ملازمانشان از هلند و کولونی گذشته و به رگنسبورگ رسیدند. درآنجا، سوار یک قایق سرپوشیدة تفریحی، که دوازده پاروزن آن را می راندند، شدند. با این قایق، از کنار قلعه هایی که بربلندی کوهها بنا شده بودند، عبور کردند. در وین، لیدی مری از پوپ نامه ای دریافت داشت که درآن شاعر بدو اظهار عشق کرده، و نوشته بود:
هرگاه همة مردم برهنه شوند، هیچ یک به زیبایی تو و چندتن دیگر نخواهند بود. ... برایم چه دلپذیر است با کسی مکاتبه کنم که از دیرگاه به من آموخته است کسی را در برخورد نخست نمی توان شناخت و بدو دل بست؛ کسی که همچنین مصاحبت و دوستی با همة مردان و زنان را برایم نامطلوب ساخته است. کتابها اثرشان را روی من از دست داده اند؛ و از روزی که تو را دیدم، دانستم در تو چیزی است نیرومندتر از فلسفه؛ واز زمانی که سخن تو را شنیدم، دریافتم که تو از همة فرزانگان فرزانه تری.
با وجود این، برای وی، در جوار همسر، آرزوی خوشبختی کرده بود. لیدی مری به او پاسخ داد:
شاید از اینکه این طور جدی از توجهات محبت آمیزت تشکر می کنم، بر من بخندی. ممکن است سخنان زیبایی را که برایم می گویی شوخی بپندارم، زیرا احتمال دارد آنها واقعاً همینطور باشند. من در تمام عمرم چندان تمایلی نداشتم که گفته های تو را جدی بگیرم.
در 3 فوریة 1717، پوپ بار دیگر نامه ای آکنده از عشق و محبت بدو نوشت واز او خواست که وی را «صرفاً دوست خود» نشمارد. این نامه ها را مری در نزد خود نگاه داشت. وی از اینکه توانسته بود بزرگترین شاعر زنده را این سان پریشان سازد خشنود بود و برخود می بالید.

خانوادة ورتلی در ماه مه، همراه ملازمان، به قسطنطنیه رسید؛ در اینجا، مری با عزمی راسخ به فراگرفتن زبان ترکی پرداخت؛ تا بدانجا زبان ترکی را آموخت که توانست اشعار ترکی را بخواند و بستاید؛ جامة ترکان را به تن کرد، از زنان حرمسرای سلطان دیدن کرد، و آنان را متمدنتر از معشوقه های جورج اول یافت. مایه کوبی علیه بیماری آبله را، که با موفقیت در ترکیة عثمانی معمول شده بود، از نزدیک دید و فرزندش را به دست جراح انگلیسی، دکتر میتلند، در قسطنطنیه مایه کوبی کرد. نامه هایی که از قسطنطینه نوشت مانند نامه های مادام دو سوینیه، هوریس والپول، و ملشیور گریم شیرین و دلکشند. منتظر نماند به او بگویند که این نامه ها در زمرة آثار ادبیند؛ او با همین آرزو آنها را می نوشت و به دوستانش گفت: «از خواندن نامه های مادام دو سوینیه لذت بسیار برده ام؛ بسیار شیرین و دلکشند، ولی دور از هرگونه خودستایی می گویم که، چهل سال بعد، نامه های مرا در زمرة آنها جای خواهند داد. از این روی، به شما توصیه می کنم که آنها را به دور نیفکنید.»
مکاتبه اش با پوپ ادامه داشت. پوپ از او خواهش کرد که اظهار عشق او را جدی بنگارد، ولی لحن سخنان وی با عشق و شوخی درآمیخته بود. در تخیلات شهوانی خویش، ترکیه را «سرزمین حسد» تصور می کرد، سرزمینی که در آن زنان نگونبخت با کسی، جز خواجگان، همصحبت نیستند و خیار را بریده نزد آنها می آورند!» سپس، غمگنانه به اندیشة وجود ناقص الخلقة خود افتاد و افزود: «حاضرم برای رسیدن به آن که دوستش دارم نه تنها به قسطنطنیه بروم، بلکه به مناطقی از هند سفر کنم که می گویند در آن زنان به مردان نازیبا دل می سپارند ... و بدشکلی را نشان عنایت آفریدگار می شمارند.» حاضر بود هرگاه لیدی مری بخواهد به آیین اسلام بگرود و همراه او به مکه رود؛ می گفت که اگر به حد کافی تشویق شود، او را در لومباردی ملاقات خواهد کرد- که «عشق شاهزاده خانم پریوش آن به دلداری کوتوله اش شهرت دارد.»
هنگامی که شنید لیدی مری به انگلستان باز می گردد، ظاهراً به وجد آمد: «چون مستان نامه می نویسم؛ وجدی که از اندیشة بازگشت تو به من دست داده مرا از خود بیخود ساخته است. . . . بیا، به خاطر خدا، بیا. لیدی مری، زود برگرد! »
ورتلی در مأموریت خویش شکست خورد و او را به لندن باز خواندند. عزیمت آنان از قسطنطنیه در 25 ژوئن 1718، و ورودشان به لندن در 2 اکتبر همان سال، ما را با نمونه ای از جهانگردی در قرن هجدهم آشنا می سازد. در لندن، لیدی مری زندگی در دربار و معاشرت با ادیبان را از سرگرفت؛ ولی پوپ اکنون در ستانتن هار کوت سرگرم ترجمة هومر بود؛ اما در مارس 1719، پوپ به تویکنم نقل مکان کرد و، در ماه ژوئن، ورتلی و همسرش به یاری وی در آنجا خانه ای از سرگادفری نلر خریدند. اندک زمانی بعد، پوپ 20 گینی به نلر داد تا چهرة لیدی مری را برای او بکشد. نلر، با آنکه هفتاد و چهارساله بود، بخوبی از عهدة کار برآمد و تصویر لیدی مری را با دستهای ظریف، با چهرة شرقی همانند زنان ترک، با لبان

هوس انگیز، و با چشمان سیاه درشت و فریبنده کشید. گی زیبایی او را در شعری ستود. پوپ تصویر لیدی مری را به دیوار خوابگاهش آویخت و، در شعری که برای لیدی مری فرستاد، چنین به بزرگداشتش کوشید:
لبخندهای شوخ بر اطراف دهان و کنار لبها،
حالت بشاش عظمت و حقیقت؛ ...
درخشش اندیشه ای آسمانی،
که لطافت و ظرافت را با فضایل جمع کرده است.
[بانویی که] با وجود دانش، مغرور و با وجود عقل و درایت، سختگیر نیست؛
باوجود بزرگی، خودش و با وجود شوخ طبعی، صادق و یکرنگ است ...
آن سال برای او اوج کامیابی و آغاز مصیبت بود. توسن رمون، دوست فرانسوی لیدی مری، 2000 پوند به او سپرد تا به دلخواه خویش آن را به کار اندازد؛ لیدی مری، به سفارش پوپ، سهام «شرکت دریای جنوب» را خرید؛ بهای سهام از 2000 پوند به 500 پوندکاهش یافت؛ چون لیدی مری این خبر را به اطلاع توسن رمون رسانید؛ دوست فرانسویش او را به دزدیدن پول متهم کرد (1721). درهمان سال، بیماری آبله جان دختر وی را، که در 1718 متولد شده بود، به خطر افکند؛ لیدی مری دکتر میتلند را، که از قسطنطینه به لندن بازگشته بود، برای مایه کوبی به بالین دختر خواند. خواهیم دید که این مایه کوبی در پزشکی انگلستان قبل از جنر چه اثری برجای نهاد.
در 1722، ناگاه رشتة دوستی مری با پوپ گسیخت. در ماه ژوئن، معاشرت بسیار آنان در تویکنم شایعاتی دربارة رابطة آن دو بر سرزبانها انداخت. ولی در ماه سپتامبر، پوپ به نوشتن نامه های عشقی به جودیث کوپر آغاز کرد و در این نامه ها، برای آسایش خاطر جودیث، به زوال «تا بناکترین ستارة هوشمندی» اشاره کرد. لیدی مری ادعا کرد که پوپ با شور و احساس به او ابراز عشق کرده، و او را به خاطر آنکه در برابر این محبت واکنش جدی نشان نداده، هرگز نبخشیده است. پوپ چندی آرام گرفت، ولی گاهی در اشعار خویش لیدی مری را با نامهای ساختگی آماج تیرهای خشم خود ساخت. چون مری، در نامه ای به یکی از دوستان، سویفت، پوپ، وگی را نویسندگان مشترک چکامه ای خواند که پوپ آن را به خود وی نسبت می داد، پوپ وی را بسختی نکوهش کرد و در نوشته های پراکنده، که در 1728 منتشر کرد، این نکوهش را با وضوح رسوا کننده ای به چاپ رسانید:
چنین است همة نیرنگهایت لیدی مری!
اما از آن روی که برسرتخم نشسته ای،
شکارت جز جوجه هایت نتواند بود.
باید در این هنر کار آمدتر از آن باشی،
که اخته خروسانت را و خروسان فحلت را،
به یک سان، خدمت گزاری.

در شعری به نام تقلید(1733) پوپ از «ساپفوی خشمگینی یاد می کند که از یکی از عشاق سیفیلیس گرفته است» هوریس والپول می گوید که مری تهدید کرد که او را به تازیانه خواهد بست.
این نزاع زشت به از هم پاشیدگی زندگی زناشویی او کمک کرد. ورتلی، که اکنون بار دیگر به پارلمنت راه می یافت، همسرش را در تویکنم تنها گذاشت. مرگ پدر در 1727 وی را مردی توانگر ساخته بود؛ ورتلی نیازمندیهای مادی همسرش را فراهم ساخت، ولی او را با دلدارانش تنها گذاشت. پسر او اکنون راه هرزگی در پیش گرفته بود. تنها دلخوشی وی اکنون به دختر هوشمند و با ادبش بود. لردهاروی کوشید جای پوپ را در زندگی لیدی مری بگیرد؛ ولی او چنان تربیت شده بود که نمی توانست از گناه زن بودن لیدی مری، یا همسر خود بگذرد. او گویا این را می دانست که لیدی مری نژاد بشر را به سه گروه زن، مرد و هارویها تقسیم کرده بود.
در 1736 مرد ایتالیایی تازه واردی چون شهاب به دور لیدی مری چرخیدن گرفت و مدار او را تغییر داد. فرانچسکو آلگاروتی، که در 1712 در ونیز زاده شده بود، در علوم و ادبیات نام آور شده بود. وی در 1735 در خانة ولتر و مادام دو شاتله در سیره مهمان بود و در آنجا هرسه با هم آثار نیوتن را می خواندند. وی با معرفینامه ای از ولتر به لندن آمد، در دربار پذیرایی شد، با هاروی و، توسط او، با لیدی مری آشنا شد. لیدی مری بدو دل سپرد، زیرا قلب او تشنة عشق بود، و آلگاروتی جوانی دانشمند و خوبروی؛ از فکر اینکه خود وی چهل وهشت سال داشت و آلگاروتی بیست وچهارساله بود، برخود می لرزید. زناشویی دختر مری با ارل آو بیوت (اوت 1736) آخرین مانع ما در را در راه عشق و دلدادگی از میان برد. چون شنید که آلگاروتی به ایتالیا باز می گردد، نامه ای آکنده از شور دخترانه بدو نوشت:
دیگر نمی دانم چه سان برایت نامه بنویسم. احساساتم آنچنان به جوش آمده است که نه می توانم آن را توصیف کنم، و نه پنهان سازم. برای آنکه نامه های مرا درک کنی، باید دارای احساساتی چون احساسات من شوی. همة این احساسات را ابلهانه می بینم، ولی نمی توانم خویشتن را اصلاح سازم. آرزوی دیدار تو چنان مرا از خود بیخود کرده است که جسم می گدازد و می سوزد. آن فلسفة بی اعتنایی، که زندگی مرا در گذشته پرشکوه و پرآرامش ساخته بود، چه شد و کجا رفت؟ آن را برای همیشه از دست داده ام؛ چنانچه زمانی این عشق از بین برود، چیز دیگری جز روزهای آکنده از ملال کشنده برایم نمی ماند. برای این التهابی که خود در من پدید آورده ای، مرا ببخش و به دیدنم بیا.
آلگاروتی شب قبل از بازگشت به ایتالیا به نزد لیدی مری رفت و با او شام خورد. هاروی نیز او را به خانه اش دعوت کرده بود، ولی آلگاروتی این دعوت را نپذیرفت. هاروی که در آتش حسد می سوخت، طی نامه ای به آلگاروتی، از لیدی مری سخت انتقاد کرد و به او هشدار داد

که مری فتح او را با لاف «آمدم، دیدم، و پیروز شدم.»1 به همة لندن اعلام داشته است.
شاید راست می گفت، ولی نامه هایی که مری به آلگاروتی می نوشت نامه هایی نبودند که یک فاتح بنویسد.
آنکه دوست دارد چه ترسوست! می ترسم که با نوشتن این نامه تو را برنجانم، اگر چه منظورم خشنود ساختن توست. یادتو آنچنان دیوانه ام کرده است که به اندیشه های خویش اطمینان ندارم. یک چیز می دانم، و آن اینکه تو را با همة بوالهوسیت، و به رغم خرد و آگاهیم، تاپان عمر دوست خواهم داشت.
با آنکه لیدی مری از خودکشی سخن می گفت، آلگاروتی به این نامه و دونامة دیگر او پاسخ نداد. اما پاسخ او به نامة چهارم، به گفتة خود لیدی مری، «در چنان زمان مناسبی رسید که بقایای اندک فهم مرا از نابودی نجات داد.» لیدی مری خواست به دنبال آلگاروتی به ایتالیا برود، آلگاروتی وی را از این سفر باز داشت، و مری سه سال، در انزوا، از دوری او رنج برد؛ ولی در 1739 شوهرش را با سفر خود به ایتالیا موافق ساخت. ورتلی، که اکنون مهر او را از دل رانده بود، باوی به بزرگواری رفتار کرد. هنگام عزیمت همسرش از لندن، به بدرقة او رفت و وعده داد که هرسه ماه از دارایی خویش 245 پوند به او بدهد و 150 پوند مقرری موروثی او را هر سال به ایتالیا بفرستد. لیدی مری، به امید یافتن آلگاروتی، شتابان به ونیز رفت؛ ولی آلگاروتی به برلین رفت (1740) تا با فردریک دوم، شاه جدید، که شیفتة زیبایی او بود، زندگی کند. لیدی مری پس از آنکه از دیدن آلگاروتی نومید شد، در کنار کاناله گرانده خانه ای اجاره کرد، در آن سالونی برپا داشت، از ادیبان و بزرگان ونیز پذیرایی کرد، و مورد توجه دولت و اشراف ونیز قرار گرفت.
پس از دوسال اقامت در ونیز، به فلورانس رفت و دوماه در این شهر، در کاخ ریدولفی، مهمان لرد و لیدی پامفریت شد. در اینجا، هوریس والپول از او دیدن کرد و در باره اش به اچ. اس. کانوی شرح رقت انگیزی نوشت:
آیا تاکنون برایت نوشته ام که لیدی مری ورتلی در اینجاست؟ او به لیدی والپول، همسر برادر والپول، می خندد، لیدی پامفریت را ریشخند می کند، و همة مردم شهر بدو پوزخند می زنند. لباس پوشیدن او، آز و طمع او، و گستاخی او همة مردمی را که نام او را نشنیده اند به شگفتی انداخته است. کلاه زشتی که برسر می نهد و بندش را در زیر چانه گره می زند، طره های سیاه روغن آلود او را نپوشانده است. گیسوی پریشان و شانه نخورده اش از زیر کلاه بیرون ریخته است. یک سوی چهره اش را بازماندة – متورم ساخته است، و بخش دیگر آن را باگرد و رنگ آراسته است. ... بسیار تماشایی است. نوشته های او را می خواندم. بسیار زنانه اند. ولی پاره ای از کارهای او را دوست دارم.

1. جملة معروفی که یولیوس قیصر پس از شکست فارناکس دوم، شاه پونتوس، به سنای روم اعلام داشت. ـ م.

چنین نمایش مسخره ای از لیدی مری علت داشت. در ایتالیا زنان در خانه های خود به آزادی لباس می پوشیدند. چهرة لیدی مری بیگمان از آبله لکدار بود، اما مسلماً نه براثر سیفیلیس. برای نویسندگان امری عادی بود که دستنوشته های خود را در اختیار دوستان بگذارند. ناخشنودی والپول از لیدی مری دلیل داشت، زیرا مری با دوستی خویش بامولی سکرت، که بناخواست والپول با پدرش زناشویی کرده بود، وی را برخود خشمگین می ساخت. و لیدی مری، که اکنون می پنداشت آلگاروتی را برای همیشه از دست داده است، بیش از گذشته در لباس پوشیدن اهمال می کرد.
چندی بعد، شنید که آلگاروتی در تورن است. بدانجا شتافت، به آلگاروتی پیوست (مارس 1741)، و دو ماه با او زیست. ولی آلگاروتی با خشونت و بی اعتنایی با وی رفتار کرد؛ چندی بعد، کارشان به مشاجره کشید و از هم جدا شدند. آلگاروتی به برلین بازگشت، و لیدی مری به جنووا رفت. درآنجا، والپول به دیدنش رفت، از مهمان نوازیش بهره مند شد، و چند بیت زهرآگین خطاب به کالسکة او سرود:
ای کالسکه،
که محکومی پوست پوسیدة لیدی مری را حمل کنی،
به آخرین گوشة ایتالیا پیش تاز،
و لطفاً او را زنده برزمین نه؛
اما مبادا با تکانهایت، نیمی از بینی او را،
که هنوز برچهرة اوست، فروریزی.
در 1760، لیدی مری با خوشحالی شنید که شوهر دخترش به عضویت شورای شاهی جورج سوم رسیده است. در 21 ژانویة 1761، شوهرش مرد. ورتلی بخش اعظم املاکش را برای دخترش گذاشت و برای همسر بیوه اش سالی 1200 پوند ارث نهاد. مرگ همسر، یا ترقی و کامیابی سیاسی داماد، سبب شد که لیدی مری پس از بیست ویک سال دوری از وطن، به انگلستان بازگردد (ژانویه 1762).
تنها هفت ماه دیگر زنده ماند، و این ماهها را نیز بارنج و اندوه گذرانید. دلدادگی به آلگاروتی و گزارشهای هوریس والپول برای وی بدنامی به بار آوردند؛ از این روی، دخترش، هرچند که به آسایش و تندرستی وی بسیار علاقه مند بود، از نزدیکی او چندان خرسند نشد. در ماه ژوئن، غدة سرطانی در پستانش پدید آمد و او را رنجور نمود؛ مری شکیبایی پیشه ساخت و گفت که آنچه در جهان زیسته، برای او بس بوده است. پس از ماهها رنج، در 21 اوت 1762 درگذشت.
مری قبل از مرگ درخواست کرده بود نامه های او را منتشر سازند و بگذارند که مردم از دیدگاه وی به داستان او بنگرند. ولی او دستنوشته ها را به دخترش سپرده بود ولیدی بیوت،

که اکنون همسر نخست وزیر انگلستان بود، تمام مساعی خود را بکار برد تا از انتشار آنها جلوگیری کند. ولی نامه هایی که لیدی مری از ترکیه عثمانی فرستاده بود، قبل از آنکه لیدی بیوت آگاه شود، در 1763 پنهانی به چاپ رسید. این نامه ها چنان با استقبال مردم مواجه گشتند که چند بار تجدید چاپ شدند. جانسن و گیبن از کسانی بودند که نامه ها را خواندند و لذت بردند. منتقدانی که در زمان زندگی لیدی مری بدو نامهربان بودند اکنون نامه های وی را می ستودند.
سمالت نوشت: «نامه های هیچ نویسندة مرد یا زنی، در هیچ زمانی، با این نامه ها برابری نکرده اند؛» و ولتر آنها را از نامه های مادام دو سوینیه برتر شمرد. لیدی بیوت، قبل از مرگش در 1794 دفتر قطور یادداشتهای مادرش را سوزاند، ولی نامه های او را به فرزند بزرگش سپرد که، به دلخواه و تشخیص خود، دربارة انتشار آنها تصمیم بگیرد. او نیز با چاپ پاره ای از آنها در 1803 موافقت کرد؛ ولی نامه های او به آلگاروتی انتشار نیافتند. این نامه ها را جان ماری در 1817، به سفارش لرد بایرن، از صاحب ایتالیایی آنها خرید. در 1861، نامه های لیدی مری به چاپ رسیدند، و نام نویسندة آنها، چون نام پوپ، گری، گی، ریچاردسن، فیلدینگ، سمالت، و هیوم، در زمرة نام بزرگترین نویسندگان آن روز انگلستان ثبت شد.